معنی چراغ پر نور

حل جدول

چراغ پر نور

نورافکن

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

پر نور

درفشان (صفت) دارای شعاع بسیار.


نور

‎ شکوفه غنچه شکوفه ی سپید یا زرد را در تازی ((زهر)) خوانند، روشن گردیدن بنگرید به نور، شکست یافتن، گریختن، گریزانیدن، دور شدن، ترس از چفته (تهمت) سریانی تازی گشته نورا (پژوهش واژه های سریانی) شیت شید روشنایی کولی دوره گرد (اسم) شکوفه سپید. ‎، شکوفه: شاخ ز نور فلک انگیخته. ‎ -3 غنچه جمع: انوار. (اسم) روشنایی فروغ مقابل تاریکی ظلمت. ‎ -3 شعاع: نور خورشید چون از روزنی در خانه ای تاریک شودجز در برابر روزن نیفتد. یاترکیبات اسمی: انکسار. یا نور بصر. نور چشم. یا نور چشم. روشنایی چشم. ‎، فرزندقره العین. یا نور دو دیده. نور چشم. یا نور دیده. نور چشم. یا نور رستگاری. رستگاری. یا نور عذرا. ذات مریم 4 مادر عیسی. یا نور مبین. پیغمبر اسلام. -3 (اشراق) وجود. توضیح حکمت اشراق مبتنی بر قاعده نور و ظلمت (بجای وجود و ماهیت در حکمت مشا ء) است و چنانکه موجودات بالذات و بالعرضاندنور بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. شیخ اشراق نور را تعریف کرده است بانچه ظاهر بنفسه و مظهر لغیره باشد. یا نور اتم. (اشراق) ذات مبداالمبادی. یا نور اخس. (اشراق) نفوس مدبره. یا نور اسفهبدی. (اشراق) . یا نور اعظم. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور اعلی. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور اقرب (اشراق) نوری است که اول صادر محسوب میشود. یا نور اقهر. (اشراق) ذات حق تعالی که اقهر انوار و اعظم و اعلای آنهاست. یانور انقص. (اشراق) هر یک از انوار در مراتب نازله ناقصتر از نور مافوق و انوارعالیه است تا برسد به انوار مدبره انسیه و انوار حسیه ذاتیه و انوار حسیه عرضیه. یا نور الهی. ذات حق تعالی. ‎، روشنایی غیبی که از جانب حق تعالی بسوی خلق افاضه شود. یا نور اول. (اشراق) نور اقرب و نور صادر اول است. یا نور بارق. نوریست که از ناحیه نورالانوار بر دل اهل تجرید تابش کند. یا نور برزخی. (اشراق) نوریست که در عالم اجسام است. ‎، هر یک از انوار مدبره اجساد. یا نور تام. (اشراق) نور اول نور اقرب. یا نور ثالث. (اشراق) عقل سوم. یا نور ثانی. (اشراق) عقل دوم. یا نور جوهری. (اشراق) نور مجرد حی فاعل قایم بذات است مقابل نور عرضی. یا نور حقیقی. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور حی. (اشراق) نور جوهری است که نفس باشد. یا نور سافل. (اشراق) هر یک از انوار نسبت بمافوق و نور عالیتراز خود سافل است. یا نور سانح. (اشراق) نور اول نور اقرب. ‎، هر نور فایض بمادون. یا نور شعاعی. (اشراق) هر یک از انوار حسیه. یا نور عارضی. (اشراق) سهروردی انوار را به دو قسم کرده: یکی نور بالذات و غیر عارضی و دیگر نور عارضی. نور عارضی را هم دو قسم کرده است: آنچه در مجردات است. قسم اول مانند نور آفتاب وغیره. قسم دوم مانند نفوس و جزآنها. یا نور عظیم. (اشراق) نور اقرب نور اول. یا نور فایض (فائض) (اشراق) . ‎ هر یک از انوار مجرده فایض بمادون خود میباشد. نور سانح. ‎ -3 باعتباری نورالانوار. یا نور قاهر. (اشراق) هر یک از انوار مدبره فلکیه. نورهای قاهرانوار طولیه اند. یا نور قایم (قائم) . (اشراق) . ‎ هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویندزیرا انوار مجرده قایم بذات خودندمقابل نور عارض. ‎، هر یک از انوار مجرده طولیه. یا نور قدسی. (اشراق) نور مجرد. یا نور قهار. (اشراق) نورالانوار ذات حق تعالی. یا نور قیوم. (اشراق) نور الانوارذات حق تعالی. یا نور متصرف. (نورالمتصرف) . (اشراق) نور مدبر. یا نور مجرد. (اشراق) نوریست مجرد و قایم بذات که قابل اشاره حسیه نباشدمقابل نور عارضی یا نور مجرد مدبر. (اشراق) نفس ناطقه. یا نور محض. (اشراق) نور مجرد که غیر مشوب به ظلمت است. یا نور محمد (ی) . وجود شریف پیامبران اسلام. یا نور مستعار. (نورالمستعار) . (اشراق) نوریست که از راه اشراق انوار علوی بر سوافل پدیدآید یا نور مستفاد (نورالمستفاد) . (اشراق) نور مکتسب از غیر است مانند نورماه که مستفاد از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است. یا نور مفید. (اشراق) نورالانوارمفید کل انوار است و هر یک از انوار طولیه مفید نور میباشند بمادون خود. در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. یا نور مقدس. (اشراق) نورالانوار. یا نور ناقص. (اشراق) هریک از انوار سافله نسبت بنور عالی خود ناقص است و کلیه انوار نسبت به نورالانوار ناقص باشند.

فرهنگ عمید

چراغ

وسیله‌ای برای تولید روشنایی، مانند پیه‌سوز، لامپا و چراغ برق،
* چراغ آسمان: [قدیمی، مجاز]
ماه،
آفتاب،
* چراغ آسمانی: [قدیمی، مجاز] = * چراغ آسمان
* چراغ الکتریک: [منسوخ] = چراغ‌برق* چراغ بادی: نوعی چراغ نفتی که در هوای آزاد روشن می‌کنند و از وزش باد خاموش نمی‌شود، فانوس،
* چراغ توری: نوعی چراغ نفتی تلمبه‌ای که با فشار هوا نفت به ‌طرف لولۀ بالایی میرسد و به جای فتیله توری نسوزی دارد که روشنایی را بیشتر و سفیدتر میکند و پرنورتر از سایر چراغ‌های نفتی است، چراغ‌زنبوری،
* چراغ خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] گدایی کردن،
* چراغ روز: [قدیمی، مجاز]
آفتاب،
چراغ کم‌نور و بی‌فروغ،
* چراغ سپهر: [قدیمی، مجاز] = * چراغ آسمان: که چون بامدادان چراغ سپهر / جمال جهان را برافروخت چهر (نظامی۵: ۷۸۵)،
* چراغ سحر: [قدیمی، مجاز]
آفتاب: نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک / در [او] شرار چراغ سحرگاهان گیرد (حافظ: ۱۰۳۴)،
ستارۀ سحری، ستارۀ صبح: چشم شب از خواب چو بردوختند / چشم و چراغ سحر افروختند (نظامی۱: ۲۸)،
چراغی که تا به‌ هنگام سحر روشن است و با روشن شدن هوا خاموشش می‌کنند،
هرچیز ناپایدار،
* چراغ صبح: [قدیمی، مجاز] =* چراغ سحر* چراغ علاءالدین: نوعی چراغ یا بخاری نفتی،
* چراغ کردن: [قدیمی] روشن کردن چراغ،
* چراغ نشاندن: [قدیمی، مجاز] خاموش کردن چراغ.* چراغ نشستن: [قدیمی] خاموش شدن چراغ،
* چراغ نفتی: نوعی چراغ با مخزن نفت، لوله و سرپیچ،


نور

روشنایی، تابش، فروغ، فروز: نور چراغ، نور آفتاب،
[عامیانه، مجاز] توانایی دیدن،
بیست‌وچهارمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۶۴ آیه،
[قدیمی، مجاز] رونق،
* نور اسپهبد (اسفهبد): [قدیمی]
فره کیانی،
نفس ناطقه، روح ‌انسانی،
* نور بصر: = * نور دیده
* نور چشم: = * نور دیده
* نور دیده:
روشنایی چشم، قدرت بینایی،
[مجاز] فرزند عزیز،
[مجاز] شخص عزیز،
* نور رستگاری: چراغ یا مشعلی که قایق‌ها و کشتی‌های کوچک هنگام خطر غرق شدن روشن می‌کنند تا قایق‌ها و کشتی‌های دیگر به کمک آن‌ها بشتابند: در جبین این کشتی نور رستگاری نیست / یا بلا از او دور است یا کرانه نزدیک است (؟: لغت‌نامه: جبین)،

لغت نامه دهخدا

چراغ

چراغ. [چ َ / چ ِ] (اِ) آلت روشنایی که انواع مختلف روغنی، نفتی، گازی و برقی آن بترتیب در جهان معمول بوده و هنوز هم در بعضی کشورها اقسام گوناگون آن مورد استعمال است. فتیله ای باشد که آنرا با چربی و روغن و امثال آن روشن کرده باشند. (برهان) (آنندراج). فتیله ای باشد که روشن کرده باشند (انجمن آرا).
فتیله ای که به چربی و روغن آلوده نموده جهت روشنائی بیفروزند. (ناظم الاطباء). آلت روشن کردن جائی که در قدیم ظرفی بوده دارای روغن و فتیله و اکنون عوض روغن نفت استعمال میکنند. و چراغ گاز و برق بدون روغن و فتیله با قوه ٔ گاز و برق روشنی میدهد. (فرهنگ نظام). آلت روشنائی که مایه ٔ آن پیه یا روغن کرچک یا بزرک یا نفت و امثال آنست. هر چیز، باستثنای شمع و شعله ٔ آتش، که وسیله ٔ برطرف ساختن تاریکی و روشن ساختن جاهای با سقف یا بدون سقف شود. سِراج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سِناج. (منتهی الارب از قول ابن سیده). سَنیج. مِصباح. نِبراس. (منتهی الارب). آلتی برای روشنی و فروغ در شب که با فتیله و روغن و پیه افروزند. جرا. (ناظم الاطباء). لامپا. لامپ. بسیاری از چراغهای قدیم که در زیر خاک مانده اند یافت شده و در این روزها هم بهمان شبیه قدیم مستعمل است. و آنها را از گل فخاری یا مس ساخته، متقدمین در آنها روغن زیت یا نفت یا قطران میریختند، فتیله ٔ آنها را از کتان یااز لباسهای کهنه ٔ کاهنان ترتیب میدادند. (از قاموس کتاب مقدس):
پادشاهی گذشت خوب نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای او بنهاد.
فضل ربنجنی (از لباب الالباب چ اروپا ص 248).
ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست.
رودکی.
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.
دقیقی.
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ.
فردوسی.
هر آنگه که رفتی همی سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ.
فردوسی.
چو دریا و چون کوه و چون باغ وراغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
ولیکن ندیدش همی چهر یار
که عادت نبد اندر آن روزگار
که در حجله ٔ پربهاتر ز باغ
اثر باشد از شمع یا از چراغ.
فردوسی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون بنوروز باغ.
فردوسی.
چراغی است مر تیره شب را بسیچ
ببد تا توانی تو هرگز مپیچ.
فردوسی.
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد رخشنده شمع و چراغ.
فردوسی.
طلایه ندارند و شمع و چراغ
یکی سوی دشت و یکی سوی باغ.
فردوسی.
شمع داریم شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.
فرخی.
دولت تو روغن است و ملک چراغ است
زنده توان داشتن چراغ به روغن.
فرخی.
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
چون درنگرد باز بزندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
بدست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله در چنگ زاغ.
اسدی.
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره بنورش بیزدان برد.
اسدی.
دری بست و دو در هم برش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
آنها که جهان را به چراغی که خداوند
بفروختش اندر شب این روز ضیااند.
ناصرخسرو.
چراغ دولت دین محمدی افروخت
بشرق و غرب بآفاق هم به بحر و به بر.
ناصرخسرو.
دانی چه بود آدم خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی.
خیام.
هر سری کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم.
سنائی.
هر که در سر چراغ دین افروخت
سبلت پف کنانش پاک بسوخت.
سنائی.
علم کز بهر باغ و راغ بود
همچو مر دزد را چراغ بود.
سنائی.
چون چراغند لیک پژمرده
به نمی زنده از دمی مرده.
سنائی.
خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد
بر کف تو چون چراغ باده ٔ انگور تند.
سوزنی.
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.
خاقانی.
آفتاب منی و من بچراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی بسحر درگیرم.
خاقانی.
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیده اند.
خاقانی.
من چراغم نور داده بازنستانم ز کس
شاه خورشید است اینک نور داده بازخواست.
خاقانی.
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه.
خاقانی.
بدان رخ اعتمادم هست چندانک
چراغ از هیچ کوئی درنگیرد.
خاقانی.
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم.
خاقانی.
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم.
خاقانی.
ما چراغ تو و تو آتش و باد
گر یکی برکنی، هزارکشی.
خاقانی.
دل گم شد از من بی سبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو.
خاقانی.
از همنفسان مرا چراغی است
ز آن هیچ نفس زدن نیارم.
خاقانی.
کوش کز آن شمع بداغی رسی
تا چو نظامی بچراغی رسی.
نظامی.
روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان بچراغی رسید.
نظامی.
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را ز آستان خود مکن دور.
نظامی.
چون سخن دل بدماغم رسید
روغن مغزم بچراغم رسید.
نظامی.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
مولوی.
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغ ما کشد.
مولوی.
اول چراغ بودی وآهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی.
سعدی.
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من وچراغ من کو.
سعدی.
سحر برد شخصی چراغش بسر
رمق دید از او چون چراغ سحر.
سعدی.
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد
زود بینی کش بشب روغن نباشد در چراغ.
سعدی.
همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود گفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. (گلستان سعدی). دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان سعدی). چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد. (گلستان سعدی).
کسی دارد از علم عالم فراغ
که او چون قلم خورد دود چراغ.
امیرخسرو.
بفروغ چهره زلفت همه شب زند ره دل
چه دلاور است دزدی که بشب چراغ دارد.
حافظ.
|| شمع. قندیل. (ناظم الاطباء).
- چراغ از پا نشستن، مؤلف آنندراج بنقل از «غوامض سخن » نویسد: «خاموش شدن چراغ، و این نهایت غریب است، چه نسبت «از پا نشستن » بطرف شعله آمده، نه بطرف چراغ، و این جز در کلام «میرزا طاهر وحید» دیده نشده، که نویسد: چراغی را که حضرت عزت جل شأنه برافروخته باشد، از بال و پر افشاندن پروانه طینتان که طعمه ٔ تیغ فروغ این چراغند از پا ننشیند» غالب آنست که باعتبار شعله آنرا چنین گفته ». (از آنندراج). ولی غریب دانستن عبارت «وحید» بیمورد است، چه «چراغ نشستن » مصطلح است و «از پا نشستن » نیز قیاساً صحیح است.
- چراغ از چشم پریدن، چراغ از چشم جستن. چراغ از چشم و دیده جهیدن. (آنندراج). کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم میرسد. (آنندراج). کنایه از صدمه ٔ شدید بدماغ رسیدن چه در چنین حال در چشم مثل لمعه ٔ برق مخیل میگردد. (غیاث):
آن روشنی دیده چو رفت از نظرم
از سیلی غم چراغم از چشم پرید.
میربرهان ابرقویی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چراغ از چشم جستن شود.
- چراغ از چشم جستن، چراغ از چشم و دیده جهیدن. چراغ از چشم پریدن. کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم رسد. (آنندراج).کنایه از حالتی که از رسیدن صدمه طاری شود. (مجموعه ٔ مترادفات ص 6):
می جهد از سیلی دوران چراغ از چشم من
خانه ٔ تارم چنین گاهی منور میشود.
اشرف (از آنندراج).
سیلیی باد بر رخ او بست
که چراغ از چراغ چشمش جست.
سلیم (ازآنندراج).
میجهد از سیلی آهن چراغ از چشم سنگ
شمع مجلس کرد دست انداز بدگوهر مرا.
بدیعالزمان (از آنندراج).
رجوع به چراغ از چشم پریدن شود.
- چراغ از خانه ٔ کسی بردن، کسب نور کردن از وی. (آنندراج) (ارمغان آصفی):
هر سحر موسی چراغ از خانه ٔ من میبرد
نور ازین وادی سوی وادی ایمن میبرد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
درآ بمیکده و اعتقاد روشن کن
که میبرند ازینجا بخانقاه چراغ.
فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی).
- چراغ بروح کسی سوختن، چراغ بر مزار او برافروختن. (آنندراج) (ارمغان آصفی):
امانی آنچه تو از دوست خواستی آن شد
بروح مجنون میسوز گاه گاه چراغ.
خانزمان امانی (از آنندراج).
- چراغ دزد. چراغ دزدان، کنایه از چراغ کم نور و چراغ کم سو و چراغی که نور ضعیف دارد:
زرد و لرزان و نیم مرده ز غم
راست همچون چراغ دزدانیم.
کمال اسماعیل.
- چراغ دل، کنایه ازفرزند که چراغ چشم و نور چشم نیز گویند:
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.
خاقانی.
- امثال:
بحقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن.
(امثال و حکم).
به بی دیده نتوان نمودن چراغ.
نظامی.
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ.
صائب.
تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی ؟ (گلستان سعدی).
چراغ از بهر تاریکی نگه دار. (امثال و حکم).
چراغ از چراغ گیرد نور. (امثال و حکم).
چراغ از روغن نور گیرد، و باز از زیادتی روغن بمیرد. (امثال وحکم).
چراغ بپای خودروشنایی ندهد. (امثال و حکم).
چراغ پشت روشنائی نبخشد. (امثال و حکم).
چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد. (امثال و حکم).
چراغ خاموش است و آسیا میگردد. (امثال و حکم).
چراغ دروغ فروغ ندارد. (امثال و حکم).
چراغ را نتوان دید جز بنور چراغ. (امثال و حکم).
چراغ ستمکاره تا بامداد نسوزد. (امثال و حکم).
چراغ کسی تا صبح نمیسوزد. (امثال وحکم).
چراغ که روشن شود جانوران بیرون آیند. (امثال و حکم).
چراغ گوشه نشینان مدام میسوزد. (امثال و حکم).
چراغم چه باید چو خورشید هست. (امثال و حکم).
چراغ مفلسی نور ندارد. (امثال و حکم).
چراغ مهر عالمتاب مستغنی است از روغن. (امثال وحکم).
چراغ میداند که روغنش از کجاست. (امثال و حکم).
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آنکس پف کند ریشش بسوزد.
(امثال و حکم).
چراغی کان شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد.
(امثال و حکم).
چراغی که او خانه روشن کند
برخت اوفتد کار دشمن کند. (امثال و حکم).
چراغی که بخانه رواست به مسجد حرام است. (امثال و حکم).
چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا.
سنائی.
کی فروزد چراغ کس بی زیت.
بهاء ولد.
مثل چراغ میدرخشد.
مثل چراغ دزدهاست.
|| کنایه از روشنائی هم هست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطلق روشنائی.
نور مقابل ظلمت:
همی گفتش ای ماه تابان من
چراغ دل و دیده و جان من.
فردوسی.
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو.
خاقانی.
|| مترادف چشم. چشم و چراغ:
تا ظن نبری چشم و چراغا که شب آمد
چشم و دل من سیر شود ز آن رخ سیمین.
فرخی.
رجوع به چشم شود. || بمعنی چرا و چرا کردن هم آمده است. (برهان) (انجمن آرا). بمعنی چریدن نیز آمده. (آنندراج) (غیاث) بمعنی چرا باشد. (جهانگیری). چرا. (ناظم الاطباء). چرا (چریدن). (فرهنگ نظام):
بپرسید آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
همی زو فتد گوهر شبچراغ
بدان روشنائی کند شب، چراغ.
اسدی
رجوع به چرا شود.
|| کنایه ازخورشید و آفتاب عالمتاب:
جهان از شب تیره چون پر زاغ
همانگه سر از کوه برزد چراغ.
فردوسی.
|| برداشتن اسب هر دو دست خود را. (برهان) (ناظم الاطباء). برداشتن اسب بود هر دو دستش را و بدو پا ایستادن. (جهانگیری). و آنرا چراغپا نیز گویند. (جهانگیری). چراغپا و چراغپایه. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بلند کردن اسب دو دست خود را و بر روی دو پای ایستادن. رجوع به چراغپا و چراغپایه شود. || مجازاً بمعنی فرزند هم هست. (از آنندراج):
گشته بر گرد سرش پروانه وار
تا نگریاند چراغش در دیار.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
|| پیر و مرشد و رهنما را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || پیشوا و رئیس. قائد و بزرگ:
بدو گفت کای پهلوان جهان
سرنامداران، چراغ مهان.
فردوسی.
سر موبدان بود و شاه ردان
چراغ بزرگان و اسپهبدان.
فردوسی.
|| شاگرد درویش. شاگرد. تلمیذ. خادم امرد صوفیان درخانقاه. چراغی. رجوع به چراغی شود. || مجازاً پولی که گدایان و معرکه گیران از مردم گیرند و آنرا چراغ اﷲ نیز گویند. (فرهنگ نظام). آنچه بدرویش معرکه گیر دهند. هر پولی که یک تن از نظارگان به معرکه گیر دهد. آنچه در سفره ٔ معرکه گیر افکنند یا بدست او دهند. نقدی که نظارگی بسفره ٔ معرکه گیر افکند. اصطلاح معرکه گیران بهنگام مطالبه ٔ نقد یا جنس از تماشاچیان.نیازی که درویش معرکه گیر یا نقال قهوه خانه از تماشاچیان خواهد یا ستاند. چراغ فیض. چراغ نیاز:
چون گدایانی که میخواهند از مردم چراغ
فیض از می در شب آدینه میخواهیم ما.
وحید (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به چراغ اﷲ و چراغ خواستن شود.

چراغ. [] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «ازقرای قبه ٔ داغستانست ». (مرآت البلدان ج 4 ص 217).


نور

نور. (ع اِ) روشنائی. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (مهذب الاسماء) (آنندراج). روشنی هرچه باشد، یا شعاع روشنی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ضیاء. سنا. ضوء. شید. فروغ. (یادداشت مؤلف). کیفیتی که بوسیله ٔ حس بینائی درک میشود و به وساطت آن اشیا دیده می شود. (از اقرب الموارد) (از تعریفات). روشنی. مقابل تیرگی و تاریکی و ظلمت. ج، انوار، نیران:
ملک ابا هزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس.
محمدبن وصیف.
به هر جا که بُد نور نزدیک راند
جز ایوان کسری که تاریک ماند.
فردوسی.
کجا نور و ظلمت بدو اندر است
ز هر گوهری گوهرش برتر است.
فردوسی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
یکی ظلی که هم ظل است و هم نور
یکی نوری که هم نور است و هم ظل.
منوچهری.
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.
منوچهری.
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا.
ناصرخسرو.
روز پرنور عطائی است ولیکن پس ِ روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش.
ناصرخسرو.
به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که برتابد ز روزن.
ناصرخسرو.
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا.
مسعودسعد.
و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه). صبح صادق عرصه ٔ گیتی را به نور جمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه).
عشق خوبان و سینه ٔ اوباش
نور خورشید و دیده ٔ خفاش ؟
ظهیر.
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور.
رونی.
نور خود زآفتاب نبریده ست
نور در آینه ست و در دیده ست.
سنائی.
جنبش نور سوی نور بود
نور کی زآفتاب دور بود؟
سنائی.
نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفاش است.
سنائی.
هرکه در من دید چشمش خیره ماند
زآنکه من نور تجلی دیده ام.
خاقانی.
نور علمت خلق را پیش از اجل
داده در کشف المحن عین الیقین.
خاقانی.
او نور و بدخواهانْش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده.
خاقانی.
نور مه آلوده کی گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نیک و بد.
مولوی.
نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور.
سعدی.
پرتو نور از سرادقات جمالش
ازعظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی.
هر کجا نوری است در عالم قرین ظلمت است.
شهاب الدین سمرقندی.
آفتاب از نور و کوه از سایه کی گردد جدا؟
سلمان ساوجی.
|| تابندگی. جلاء. رونق. جلوه: کوکبه ٔ بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند و نداشت نوری بارگاه و مشتی اوباش در هم شده بودند. (تاریخ بیهقی ص 565).
ز بیم آنکه کار از نور می شد
به صد مردی ز مردم دور می شد.
نظامی.
تازگی و نور روی ولی از دل اوست. (انیس الطالبین ص 6). || سو. (یادداشت مؤلف). قوه ٔ بینائی در چشم:
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزار است و بصر هیچ نیست.
نظامی.
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست.
حافظ.
نور حدقه ٔ بینش، نَور حدیقه ٔ آفرینش. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 5).
- نور دیده، نور دو دیده، نور چشم، قوه ٔ باصره و بینائی. و نیز رجوع به «نور چشم » و «نوردیده » شود.
|| (ص) آنکه آشکار و بیان کند چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روشن کننده. (مهذب الاسماء). منوِّر. (از اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ نار. رجوع به نار شود. || ج ِ نوار. رجوع به نوار شود. || ج ِ نوور. رجوع به نوور شود. || به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح فیزیک) تابش مرئی الکترومغناطیس است که در خلأ با سرعت 298000 کیلومتر در ثانیه انتشار پیدا می کند. رنگ نور بستگی به طول موج آن دارد. طول موج را برحسب انگستروم اندازه می گیرند. رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص 574 شود. || در اصطلاح صوفیان و عارفان، نور عبارت است از تجلی حق به اسم الظاهر، که مراد وجود عالم ظاهر است در لباس جمیع صور اکوانیه از جسمانیات و روحانیات، و به روایت کشاف: نور نزد صوفیان عبارت از وجود حق است به اعتبار ظهور او فی نفسه. مشایخ صوفیه گویند مراد از نور در آیه ٔ نور، نور قلوب عارفین است به توحید حق. (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص 404). و رجوع به شرح گلشن راز ص 5 و 94 و کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1294 و تفسیر آیه ٔ نور ص 38 شود. || در فلسفه ٔ اشراق، کلمه ٔ نور مرادف با «وجود» است در حکمت مشاء، و همان سان که فلسفه ٔ مشاء مبتنی بر وجود و ماهیت است فلسفه ٔ اشراق بر نور و ظلمت است، و چنانکه موجودات بالذات و بالعرض اند نور نیز بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. (از فرهنگ علوم عقلی ص 603). و رجوع به شرح حکمه الاشراق ص 18 و 295 و 307 و 410 و اسفار اربعه ٔ ملاصدرا ج 1 ص 19 و 46 و ج 2 ص 28 شود.
- نور افشاندن، نور دادن. پرتوافشانی کردن.
- نور افکندن (بر چیزی)، (آن را) روشن و نمایان کردن.
- نور بخشیدن، روشن کردن. نور افشاندن.
- نور برافکندن، نور افکندن. نور افشانیدن:
حربا منم تو قرصه ٔ شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی.
- نور پذیرفتن، روشن شدن. کسب نور کردن. استناره.
- نور تاباندن، نور افکندن.
- نور تابیدن، نور افشاندن. نورافشانی کردن.
- || نور تاباندن.
- نور تافتن، نورافشانی کردن. روشنی بخشیدن:
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
- نور دادن، روشنی بخشیدن. پرتو افشاندن:
بی روغن وفتیله و بی هیزم
هرگز نداد نور و فروغ آذر.
ناصرخسرو.
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز.
مسعودسعد.
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد.
مولوی.
آفتابی و نور می ندهی.
سعدی.
- نور داشتن، روشن بودن. نورانی بودن. روشنائی و فروغ داشتن:
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد.
سعدی.
- || جلوه و تلألؤ داشتن. تابناک بودن.
- || شاد و فرح انگیز بودن. رجوع به شواهد ذیل نور شود.
- نور یافتن، روشنی گرفتن. روشن شدن. کسب نور کردن، و کنایه از بهره گرفتن و مستفیض شدن:
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش.
مولوی.
- نور اَتَم ّ، نور الاتم ّ، نزد حکماء اشراقی کنایه از ذات مبداء المبادی است. (حکمت اشراق ص 133 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اخس، نور الاخس، در حکمت اشراق نفوس مدبره است. (حکمت اشراق ص 411 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اسپهبد. رجوع به نور اسفهبد شود.
- نور اسفهبد، نور اسفهبدیه، نور الاسفهبدیه، در فلسفه ٔ اشراق مراد نور اخس یا نفس مدبره است.رجوع به حکمت اشراق صص 226- 228 و فرهنگ علوم عقلی شود. نور اسپهبد. نور اسپهود. نور اسفهبد. نور اسفهود. نفس ناطقه و روح انسانی. (برهان قاطع). اسپهبدخوره. فره کیانی. (حاشیه ٔ برهان قاطع). انوار اسفهبدی،نورهای مدبری که سپهبد و فرمانروای جهان ناسوتند. نفوس ناطقه ٔ فلکی یا انسانی. (فرهنگ فارسی معین).
- نور اظهر، نور الاظهر الاقهر، نور اقهر. کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 122).
- نور اعظم، نور الاعظم الاعلی، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اعلی، نور الاعلی، نورالاعلی الخالص، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 178 و 223 و 224 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اقرب، نور الاقرب، نوری است که اول صادر محسوب می شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به حکمت اشراق ص 128 و 132 به بعد شود.
- نور اقهر، نور الاقهر، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 296 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اله، نوراﷲ، فره ایزدی. فروغی که از حق افاضه شود. نیز رجوع به نور الهی شود:
سایه نداری تو که نور مهی
رو تو که خود سایه ٔنوراللَّهی.
نظامی.
- نور الهی، 1- نزد حکما، ذات حق تعالی. (فرهنگ علوم عقلی از مصنفات باباافضل). 2- نزد صوفیان، روشنائی غیبی که از جانب حق تعالی به سوی خلق افاضه شود. (فرهنگ فارسی معین). پرتو ایزدی. فروغ ایزدی:
نور الهی ز ملاهی مخواه
حکم اوامر ز نواهی مخواه.
خواجو.
- نور انقص، نور الانقص. رجوع به نور ناقص و نیز رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود.
- نورالانوار، مراد ذات حق تعالی است. رجوع به حکمت اشراق ص 121 و 124 به بعد شود.
- نور اول، مراد نور اقرب و نور صادر اول است. (اسفار ج 1 ص 46 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور بارق، نور البارق، نوری که از ناحیه ٔ نورالانوار بر دل اهل تجرید بتابد. (حکمت اشراق ج 2 ص 253 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور برزخی، نور البرزخی، نوری که در عالم اجسام است، و انوار مدبره ٔ اجساد را نیز گویند. (حکمت اشراق ص 207 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور پسین، کنایه از حضرت پیغمبر اسلام که خاتم پیغمبران بود. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج).
- نور تام، نور التام، مراد نور اول و اول صادر و نور اقرب است که نسبت به انوار دیگر تام است. و اَتَم ّ از آن نور اعظم است، و نیز هر یک از انوار طولیه نسبت به مادون خود تام و نسبت به مافوق خود ناقص اند. (حکمت اشراق ص 170 و 195 و 205 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور ثالث، عقل سوم. (فرهنگ علوم عقلی از حکمت اشراق ص 140).
- نور ثانی، عقل دوم. (فرهنگ علوم عقلی).
- نورجوهری، مقابل نور عَرَضی است و آن نور مجرد حی فاعل قائم به ذات است. (حکمت اشراق ص 119 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور حق، نور الهی:
از دلم عشق تو اندوه جهان بردارد
نور حق چون برسدظلمت باطل برود.
سعدی.
- نور حقیقی، مراد ذات باری تعالی است. (اسفار ج 1 ص 16 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور حی، مراد نور جوهری است که نفس باشد. (فرهنگ علوم عقلی).
- نور ساده، نور بی کدورت. نور مجرد. نور محض. نور بحت. نور الهی. (از برهان قاطع).
- نور سافل، هر یک ازانوار نسبت به مافوق و نور عالی تر از خود سافل است. (فرهنگ علوم عقلی).
- نور سماوات، نور السموات، نور السموات و الارض، مراد ذات حق تعالی است به مفاد آیه ٔ کریمه ٔ: اﷲ نور السموات و الارض. (قرآن 35/24):
هرچه جز نور السموات از خدائی عزل کن
گر تو را مشکوه دل روشن شد از مصباح او.
خاقانی.
نیز رجوع به حکمت اشراق ص 164 شود.
- نور سانح، نور السانح، مراد نور اول و اقرب است و گاه مراد هر نور فائض به مادون است، و نوری است که به واسطه ٔ اشراق نورالانوار حاصل می شود، و آن را به نام فره خوانده اند. (حکمت الاشراق ص 138 و 140 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور شعاعی، نور الشعاعی، مراد اضواء و انوار حسیه است. (حکمت اشراق ص 207 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور عارض، نور العارض، نور عارضی، مقابل نور بالذات و عبارت است از نوری که در اجسام است، مانند نور شمس، و نوری که در مجردات است، مانند نفوس و غیره. (حکمت اشراق ص 129، 138 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور عذرا، کنایه از نور عیسی و مریم است. (از برهان قاطع) (آنندراج). کنایه از ذات مریم مادر عیسی است. (فرهنگ فارسی معین).
- نور عظیم، نور العظیم، مراد نور اقرب و نور اول است که صادر اول است. (حکمت اشراق ص 128 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور علی نور، نورٌ عَلی ̍ نور، اقتباس از قرآن (35/24) است، به معنی َ«از به بهتر» و «از خوب خوبتر»:
در دهر ز آثار تو فخر است علی الفخر
در ملک به اقبال تو نور است علی نور.
معزی.
گرم دور افکنی، در بوسم از دور
وگر بنوازیَم نور علی نور.
نظامی.
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور.
نظامی.
شاه عادل چون قرین او شود
معنی نور علی نور این بود.
مولوی.
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین طلعتش نور علی نور.
پوربهای جامی.
- نور فائض، هر یک از انوار مجرده فائض به مادون خودند. و نور سانح را نور فائض گویند. و به اعتباری نورالانوار نیز فائض است. (حکمت اشراق ص 259 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قاهر، هر یک از انوار مدبره فلکیه، نورهای قاهر انوار طولیه اند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قایم، مقابل نور عارض است، و هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویند زیرا انوار مجرده قایم به ذات خودند، و گاه از نور قایم انوار مجرده ٔ طولیه را اراده کنند. (حکمت اشراق 121 و 133 و 155 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قدسی، مراد نور مجرد است. (حکمت اشراق ص 223 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قهار، مراد نورالانوار است. ذات حق تعالی. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قیوم، مراد نورالانوار یعنی ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور لذاته، مراد نور قایم بالذات است. نور مجرد (حکمت اشراق ص 152 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور لغیره، مراد نور عارضی است در مقابل انوار مجرده. (حکمت اشراق ص 110 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مبین، اشاره به سرور کاینات صلوه اﷲ علیه و آله است. (برهان قاطع) (آنندراج). مراد پیغامبر اسلام است.
- نور متصرف، نور المتصرف، همان نور مدبر است. (حکمت اشراق ص 166 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مجرد، مراد نور مجرد قائم به ذات است که قابل اشاره ٔ حسیه نباشد، در مقابل نور عارضی که حسی است. (حکمت اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مجرد مدبر، مراد نفوس ناطقه است. (حکمت اشراق ص 193 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور محض، مراد نور مجرد است که مشوب به ظلمت نیست. (حکمت اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مستعار، نور المستعار، مراد نوری است که از راه اشراقات انوار علویه بر سوافل پدید آید. (حکمت اشراق ص 167 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مستفاد، مراد نور مکتسب از غیر است، مانند نور ماه که از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است. (حکمت اشراق ص 127 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مفید، نور المفید، نورالانوار مفید کل انوار است و هر یک ازانوار طولیه مفید نورند به مادون خود، و در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. (حکمت اشراق ص 127 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مقدس، مراد نورالانوار است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور ناقص،هر یک از انوار سافله نسبت به نور عالی تر از خود ناقص اند و کلیه ٔ انوار نسبت به نورالانوار ناقصند. (حکمت اشراق ص 136 و 170 و 195 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور واپسین، اشاره به حضرت محمد پیغامبر اسلام است. نیز رجوع به نور پسین شود.

نور. (اِخ) محمدنوربخش اکبرآبادی، متخلص به نور. از پارسی گویان هندوستان است. ظاهراً در قرن سیزدهم هجری می زیسته و با مؤلف صبح گلشن معاصر بوده است. او راست:
ای اشک دم به دم رخم از گرد غم مشوی
کاین خاک بر جبین من از آستانه ای است.
(از صبح گلشن ص 557).

تعبیر خواب

چراغ

چراغ در خواب، خادم خانه است و معبران گویند: کدبانوی خانه است. اگر در خواب بیند که درخانه او چراغ پاکیزه روشن است. دلیل که کدبانوی خانه زنی به صلاح و نیک سیرت است. اگر بیند چراغ تاریک می سوخت، دلیل است بر رنج کدبانوی خانه یا خادم یا زن. اگر بیند چراغ فرو می رود، دلیل که کدبانوی خانه بمیرد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر بیند چراغ بسیار در دست داشت، دلیل که او را فرزندی آید که عزت و دولت یابد. اگر بیننده خواب فاسق است، دلیل که به خدای تعالی بازگردد و توبه کند. اگر مشرک است هدایت یابد. اگر مسلمان است توفیق طاعت یابد. اگر بیند چراغ بمرد، دلیل که فرزندش هلاک شود یا عز و دولتش نقصان پذیرد. اگر بیند در هر دو دست او چراغ روشن بود، دلیل که مراد دین و دنیای او ساخته شود. اگر بیند در دست یک چراغ داشت که در وی دو سوراخ و دو فتیله افروخته است، دلیل که او را دو فرزند نیک است که به یک شکم آیند. - اسماعیل بن اشعث

اگر بیند از آتش زنه چراغ برافروخت، دلیل که اگر زن دارد فرزندش آید. اگر غریب است، زن کند یا کنیزک خرد. اگر در سفر غایب دارد به سلامت بازآید. اگر بیند در شهر چراغ بسیار است، دلیل که پادشاه ولایت عادل است و قاضی منصف و مردم شهر عشرت و نشاط بسیار است. - جابر مغربی

دیدن چراغ در خواب بر چهارده وجه است. اول: پادشاه. دوم: قاضی. سوم: فرزند. چهارم: عروسی. پنجم: ولایت. ششم: سرای. هفتم: مهتر. هشتم: شادی. نهم: علم. دهم: توانگری. یازدهم: عیش خوش. دوازدهم: کنیزک. سیزدهم: منفعت. چهاردهم: آن چه بیند همچنان است. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ فارسی آزاد

نور

نَور، روشنائی، نور (جمع: اَنوار، نِیران)، علامت، اثر (جمع: نِوَرَه)، («مُعین» در فرهنگ جامع فارسی خود شرح مختصر و مفیدی از معانی اصطلاحی نور در ترکیب با کلمات دیگر و در مکاتب فلسفی مرقوم داشته است)،

معادل ابجد

چراغ پر نور

1662

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری